خبرگزاری حوزه/ «زغالی فکر کردن، زغالی شده ایم؟» میخواستم همیشه تمیز باشد این دستان و چشمان و نگاهم ... میخواستم فقط در دنیای نیکی ها، رنگهای زیبا، عطرها و مناظر خوش زندگی کنم ...
تصور میکردم میتوانم با تلاش و کار و آنچه به آن رزق حلال مینامند به آرزوهایم برسم ...
مثل پدربزرگها و مادربزرگها به خدا توکل و ازدواج کنم و قبل از آمدن یا بعد از آمدن بچهها، با داشتن یک شغل معقول، یک خانه نقلی بخرم و آهسته آهسته کاشانه خود را بسازم و زیبایش کنم.
می خواستم و می کوشیدم ذهنم و اخلاقم شبیه آدمهایی که خدایشان پول و ثروت و... نباشد که قبل از آنکه خودشان باشند، مجنونان و دلباختگان زیورهای جعلی روزگارشان هستند و جراحتهایی با خود دارند که دائم میکوشند تا درد را با مسکنهای اعتیادآور وازهوش برنده التیام بخشند.
می خواستم به هدفهایم در مادر بودنهایم برسم ...
می خواستم این جملات را که خدا نزدیک ما نشسته، میشنود و میبیند را ...اینکه زندگی مال ماست و نباید بگذاریم یأس و افسردگی و تاریکی آن را از ما بگیرد را با جانم بنوشم...
رویاهایی داشتم مانند همه آدمیان،
اما مدتیست که دائم دستانم زغالی و سیاه می شوند ... دیگرباید بروم لب دریا... ا.
کاش باران میزد ...
باران میزد و این خاطرات را با موجهایش از ذهنمان پاک میکرد ...
باران میزد و پاییز روزهای عجیب میآمد ...
یا آتشی روشن میکردیم و اوراق این خاطره های ناهنجار رامی سوزاندیم ...
دستهایم با این روزگار و این پولها زغالی و سیاه شده اند ...
زغالهایش خیلی خرد و خاکه بودند ...
زغالهایی که حتی به درد آتش سرقلیان هم نمی خورند، چه رسد برای آتش منقل کرسی و گرمایی برای نفس بند نیامدن در این سرما ...
دستهایم زغالی شده اند ... و دستهای خیلی ها هم زغالی است ...
دستهایم زغالی شده و دلم آتش گرفته از این همه با زغال اندیشیدن ...و با زغال داوری کردن ...و با زغال رؤیا ساختن ...و با زغال آینده ساختن ...و زغال یعنی همه چیز شدن ...
آیا امروز همه زغال فروشند و زغال فروشیم...شاید ...
هدیسادات چاوشی